تنها قلبم را با خود می برم

 

باید امشب بروم
باید امشب چمدانم را که به اندازه پیراهن تنهایی من جادارد، بردارم
و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند

شاید میل به درس خواندن بود...
شاید هم کنجکاوی های دیدن دنیایی جدید در پستوهای وجودم رخنه کرده بود !
نمی دانم کدامیک قوی تر بود...ولی پای عمل که  می آید،  جدایی آسان نیست ...هیچ آسان نیست همسفر
ولی ریشه هایم اینجاست، ریشه های من...ریشه های تو...
بگذار ساقه ها به هرسو که می خواهند سرک بکشند، طعم ریشه را همه جا با خود خواهند برد...

پی نوشت1: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
پی نوشت2: 28 آگوست، ایران، کانادا و دیگر هیچ

گون و نسیم

می مانی بین رفتن و ماندن...
می مانی بین همه وابستگی هایی که سالیان دراز برای خودت خواسته ای که بسازی تا شاید اندکی بکاهی از بار غربت این جسم تنها
و آینده ی مبهمی که هرچند پر اضطراب، ولی با اندکی خوشبینی همان آینده ای ست که دوست تر می داری اش

این روزها دیگر نمیدانم فرق بین رفتن و ماندن را
هر روز بیشتر میبینم که چه از دست میدهم و کمتر میبینم که چه به دست می آورم !

می دانی
اصلا من دیگر نمیدانم ......!

زندگی

 

زندگی حکایت مرد یخ فروشی است که وقتی از او پرسیدند: «همه را فروختی؟»

 گفت:

«نخریدند، تمام شد ! »

تنها

نشسته ام در تنهایی هایم 
در فوران نورزردرنگ این چراغهای آویزان از سقف
در نگاه این همه لبخند، این همه عروسک، این همه عکس آویزان از اینجا و آنجای اتاق
در احاطه ی این همه رنگ های شاد ِ شاد
 این همه حضور ِ گرم ِخاطرات ِ قدیمی
   اما هنوز هم تنها....
راستی! میگویم
هیچ فکرکرده ای که چگونه آدم تنها می شود؟
همیشه سریع تر از آنچه فکرمی کنی اتّفاق می افتد

میدانی نشانه اش چیست؟

وقتی که دیگر کسی نمیگویدت: "چته ؟"...
وقتی که دیگر هیچ فکر هیجان انگیزی به ذهنت خطور نکند که بتواند آن برق شادی را در چشمت بجهاند...
وقتی که مدت ها باشد نرفته باشی موزه ی هنرهای معاصر ...
وقتی که...
وقتی که...
وقتی که وبلاگ می نویسی !

رهگذر با من گفت

کودک خواهر من
نونهالی ست که من می بینم
 می کشد قد چو یکی ساقه سبز گیاه
او چه داند کهچرا
 باغ بی برگ و گیاه
 از درختان تنومند تهی ست
 او به من می گوید
 چه کسی با تبر انداخته است
این درختان را بی رحمانه
او به من می گوید
باز در باغ درختان تنومند و قوی خواهد رست ؟
من باو می گویم
من نهالی بودم
که مرا محنت بی آبی در خود
 افسرد
 می توانی فردا
 توتنومند درختی باشی
 او نمی داند اما
 ریشه را با تیشه
صحبت از الفت نیست
 کودک خواهر من
نو نهالی ست که در حال برآورد شدن است
من باو می خواهم
سخت هشدار دهم می ترسم
هیبت تیشه اش افسرده کند
 کودک خواهر من
غرق در بی خبری ست

--حمید مصدق

نگاهی دیگر

همه این آدم ها ، با همه پستی ها و بلندی های وجودشان
فکرش را که می کنی دوست داشتنی اند. دلت برایشان تنگ میشود حتی !

اما چه میشود؟
چه میشود که بعضی دوست داشتنی ترند؟

نکند به این دلیل باشد که دوست تر دارندت ؟
نکند خودخواهی هایمان را تا بدینجا هم آورده باشیم !

ای همیشه خوب

ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
 میبرد مرا به هر کجا که میل اوست
                                    موج دیدگان مهربان تو

جرعه جرعه جرعه میکشم تورا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من
                                    ز جان تو

ای همیشه خوب
ای همیشه آشنا

هر طرف که میکنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
                                  در میان بازوان تو

ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال تابناک
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
                              ماهی تو جان سپرده روی خاک !

                                                                                   - فریدون مشیری

سیاه، خاکستری، بیرنگ، خاکستری، سیاه

از آن دورها که می آمد فقط شبهی بود، به سیاهی میزد....و بسیار آهسته می آمد
اما مگر اینها مهم است ؟! به هر حال داشت می آمد...

نزدیک تر که شد فهمیدم آنقدرها هم سیاه نیست، و حتی آهسته هم حرکت نمیکرده
اما مگر اینها مهم است ؟! به هر حال داشت می آمد
                                                                و روزی میرسید

دیگر خیلی نزدیک شده بود، خاکستری بود با حرکاتی موزون
اما مگر اینها مهم است ؟! به هر حال داشت می آمد
                                                               و روزی میرسید
                                                                                  قدم بعدی اینجا بود......

.....

.....

اینجاست !
اینجاست !
بی رنگ است اما چرا ؟! دارد از من رد میشود چرا ؟!
از من رد شد !! از من رد شد !! ندید مگر مرا ؟!!

.....

.....

دارد دور می شود، خاکستری است
اما مگر اینها مهم است ؟! به هر حال دارد میرود

هنوز میبینمش، شبهی ست که به سیاهی می زند
دارد اهسته .....نمیدانم ، نمیدانم ، می آید یا میرود ؟؟؟!
اما مگر اینها مهم است ؟!

میشود ما را فارغ التحصیل نکنید !

حالا که نگاه میکنی به تک تک آن روزها و ساعتها و لحظه ها
حالا که هر نقطه این دانشکده برایت خاطره به ارمغان می آورد
حالا که دلبسته شده ای
 به آن رفتن ها و آمدن ها
به آن گفتن ها و خندیدن ها
به آن کلاسها و صندلیهای خط خطی اش
به آن اردوهای از سر بی خیالی شمال و باز هم شمال و باز هم شمال....
به آن با هم بودن قلبها
به آن هر که می خواهی باش اینجا همه مثل همند ها
به آن دقایق سخت آخر کلاسها
به آن پروژه های آزار دهنده که همیشه میگفتی نمیگذارند آنجور که می خواهی زندگی کنی
به آن 9 شب از دانشکده بیرون آمدن ها و اینکه دیگر کسی نای راه رفتن نداشت ولی هنوز خنده بر لبها بود

حالا که دلبسته شده ای...میگویند تمام !
حالا باید در یک جشن خودمانی ، در حضور قلبهایی که برای آینده می تپد، در کنار لبهای خندان و نگاههای غمگین
تعلقاتت را، خاطراتت را، دوستانت را ...اصلا پاره ای از وجودت را بگذاری و بروی....

باشد می رویم
فقط بگذارید برای آخرین بار باز هم همه با هم برویم
میدانم، میدانم با شتاب آمدیم اما بگذارید آرام تر برویم
دیگر کسی  چه میداند ؟ فردا، فردای روزهای نامعلوم است !

تولدم مبارک یا Happy Birthday

Why not seize the day to check out how your life is going? Rethink your errors and remember your successes forgive yourself for your failures and take pride in your achievements
And remember that these errors, successes, failures and achievements are your story, the story of your life
And for this reason they should all be equally valued. Without them, you would not be who you are today

 

امروز روز تولدم بودا P:
بهترین اتفاقی که توی روز تولد آدم ممکنه بیفته می دونی چیه ؟
اینکه دوستات یهو یه کاری کنن که غافلگیر بشی P: خوب :) برای منم افتاد !!
مرسی، مرسی، مرسی خیییییییییییییییلی دوستون دارم

و مرسی از یه نفر ، کسی که میدونم با تمام وجودش می خواد که باشه ...به بهترین نحو ....و  همین از هر بودنی قشنگ تره :)

آخرشم می خوام برای خودم یه آرزو بکنم ....
اینکه، اینکه....

اینکه  امسال قوی باشم، قوی تر ...!