گاهی یادت می رود زندگی کنی !

....

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی آن شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟
اگر آن حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست ؟!

.....

"برگرفته از وبلاگ کولی"

سرم شلوغ بود....شلوغ از هیاهوی شیطونک های روزمره که مرتب در چاردیواری مغزت ورجه وورجه می کنند !!...و آنقدر سر و صدا می کنند که نمی گذارند به درددل های خودت گوش کنی...و عجیب این من ِ وجود، گاهی مظلوم و بی صدا می شود !
می گذارد هر کار دلشان می خواهد بکنند و اصلا هم نمی گوید چقدر دلش برایت تنگ شده است...که دوست دارد به حرفهای او هم گوش کنی...
وقتی حرف نزنی، حرفی هم نداری که بزنی ...ومن با خودم کم حرف زدم ...تو بگیر این من ِ ساده ی بی گناه را گوشمالی دادم...گتاهی نداشت بیچاره! فقط سر صاحبش شلوغ شده بود :)

 

فقط زیر چتر تو باران می بارد

یادداشت اول:

آیا شاد بودن یک حالت درونی است ؟ آیا باید بلد باشیم شاد باشیم تا شاد باشیم ؟!

منظورم را می فهمی ؟ آیا ممکن است برای کسی تمام آنچه را که فکر می کرده با داشتن آنها شاد خواهد بود را فراهم کنی و او شاد نباشد ؟ یعنی نتواند که شاد باشد ...

دیده ای کسانی را که در شرایطی که تو دلت برایشان می سوزد شاد باشند ؟ نه با لبخندی بر لب که با نیرویی در دل ؟

اگر شاد بودن یک مهارت است، اگربه عوامل خارجی وابسته نیست، اگر قابل یاد گرفتن است، چرا ما هم یاد نگیریم ؟

گیریم که تو هرگز چنین چیزی که من تصویر کرده ام را ندیده باشی...گیریم خودم هم ندیده باشم کسی را که اینچنین شاد باشد...

فقط اگرپذیرفتیم که شاد بودن درونیست....بیا اولین نفر باشیم !

 

یادداشت دوم:

 

Not from the stars do I my judgement pluck

And yet methinks I have Astronomy

But not to tell of good or evil luck

Of plagues, of dearths, or seasons' quality

Nor can I fortune to brief minutes tell

Pointing to each his thunder, rain and wind

Or say with princes if it shall go well

By oft predict that I in heaven find

But from thine eyes my knowledge I derive

And, constant stars, in them I read such art

As truth and beauty shall together thrive

If from thyself, to store thou wouldst convert

Or else of thee this I prognosticate

Thy end is truth's and beauty's doom and date

Shakespeare--

تصمیم

گاهی فکر می کنم
           که هجوم ِ حجم ِ تنهایی ها را تا به کی دوام می آوری ؟
...

باشد، کمکت می کنم

                     کمکت میکنم تا تنها نباشی
فقط قول بده
                قول بده
                                        مرا در تنهایی هایت  غرق نکنی !

پی نوشت : مممم...هیچی !

منم بازی ...

به دعوت س ا ی ب ا ن  منم اومدم تو بازی...این روزها به هر وبلاگی که سر می زنی پست آخرش همین بازی است  خوب من چیم از بقیه کمتره ؟! تازه دعوت هم که شدم :)
 
1.برای واژه دوست خیلی ارزش قائلم .اگه کسی رو واقعا دوست  خودم بدونم دیگه عمرا راحت بتونه از شر من خلاص بشه !
2.با این جمله "ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه به آن می نگری " شورشو در آوردم !
3.ژله، گل زنبق ، خواب و درخت کریسمس  ,رو خیییییلی دوست دارم
4.نظریه داروین رو قبول دارم :D
6.عاشق یه خونه شیشه ایم که تو طبقه آخریه برج بلند باشه و از یه طرف به اقیانوس مشرف باشه از یه طرف به یه شهر پست مدرن !!

پی نوشت 1: دلم می خواست 5 نداشته باشم .حرفیه ؟!
پی نوشت2: اصلا هم برای بازی دیر نشده

حالا من به کی بگم که بره بنویسه خیط نشم ؟! فکر کنم فعلا رحمت و مجتبی و پاییز بانو که خبری ازشون نیست بنویسن خوب باشه

 

بی تو این باغ پر از پاییز است....


1.هرروز صبح زود که از آنجا رد می شدم می دیدمش. اولین بار که دیدمش در صندلی ماشین کز کرده بودم و زل زده بودم به انبوه ماشین های این شهر بزرگ...زل زده بودم به دود ...به نوسان ِ ازدحام.
درست روبرویم نشسته بود در بالکن کوچک خانه اش روی یک صندلی قدیمی .
حضورش انگار مال آنجا نبود، مال آنهمه شلوغی، مال آنهمه هجوم ِ پوشالی ِ هدفهای ِ ناممکن ِ صبحهای ِ زود ِ این شهر ِ بزرگ، مال آنهمه دویدن ها و نرسیدن ها...
چهره اش را نمی دیدم ...می دانی که... فاصله همه چیز را مرموز می کند... ولی لابد لبخندی به لب داشت و نگاهی عمیق که گم می شدی در ژرفای پیچ و خم هایی که گذر سالیان در جای جای نگاهش ساخته بود...
ومن دیگر شرطی شده بودم..عادت کرده بودم به حضورش... و به حجم مهربانی  که از آن خانه کوچک  پخش می شد روی پوست شهر
می دانی  که از که حرف می زنم ؟
از همان پیرمرد مهربانی که با نگاه گرمش هر روز صبح مردم شهرم را بدرقه می کرد...از بالکن کوچک خانه ای که برای قلب بزرگش تنگ بود
و من هیچ وقت نفهمیدم به چه فکر می کند ... و هیچ وقت نفهمیدم که چرا یک روز، او،  دیگر آنجا نبود ...

2.من نه حتی یک ذره از تو قوی ترم،  نه حتی یک ذره از تو شجاع تر...من هم گاهی دلم می خواهد این بار ِ سنگین ِ مردانه را از شانه های نحیفم زمین بگذارم و نفسی تازه کنم...من هم گاهی دلم می خواهد دست هایی قوی سایبان لطافت زنانه ام باشد....اما گاهی مجالی نیست...گاهی محکم ترین تکیه گاه همین شانه های نحیفیست که گرچه صدای هق هقشان خواب را از چشمم می رباید هنوز از هر دست مردانه قوی ترند .

3.فال شب یلدا:
زهی خجسته زمانی که یار باز آید                  به کام غمزدگان غمگسار باز آید
ز نقشبند ِ قضا هست امید آن حافظ                   که همچو سرو به دستم نگار بازآید

 

راز داوینچی

لنگدان:"یعنی اینکه تاریخ را همیشه برنده ها می نویسند. وقتی دو فرهنگ با هم برخورد می کنند بازنده از بین میره و برنده کتابهای تاریخی رو مینویسه...کتابهایی که آرمان خودشون رو تمجید می کنه و دشمن مغلوب رو حقیر جلوه میده. ناپلئون گفته تاریخ چیست، مگر داستان هایی که بر سر آن توافق می کنند؟" لبخنذی زد و ادامه داد:"ماهیت تاریخ اینه که همیشه گزارشی مغرضانه ست."

.....

سوفی:"پس طرفدار مسکوت موندن اسناد جام مقدس هستی تا ابد ؟ "
لنگدان:"انجیل رهنمود میلیون ها مردم این سیاره ست. مثل قرآن و تورات و فقه پالی که مردم رو به شریعت خودشون هدایت می کنند. اگر من و تو بتونیم مدارک و اسنادی رو که قصه های مقدس ادیان اسلام و یهود و بودایی و پگانی رو نقض کنه ارائه کنیم باید این کار رو انجام بدیم ؟ باید جار بزنیم و به بودایی ها اعلام کنیم بودا از گل نیلوفر پا به دنیا نگذاشت؟ اونها که ایمان حقیقی دارند میدونند این داستان ها استعاره اند."
سوفی مردد می نمود."مومن هایی رو می شناسم که اعتقاد قلبی دارند مسیح واقعا روی آب راه می رفته یا واقعا آب رو به شراب تبدیل کرده."
لنگدان گفت:"نکته همین جاست. تمثیل های دینی بخشی از ساختار حقیقت هستند و زندگی در چنین حقیقتی به میلیون ها نفر کمک می کنه با مشکلات بهتر مقابله کنند و انسان های بهتری باشند."

                                                                     -راز داوینچی، دن براون . با ترجمه سمیه گنجی و حسین شهرابی
پی نوشت:کتاب فوق العاده ای بود.

بیا فکر کنیم هنوز راهی هست

درست وقتی که فکر می کنی فکر همه چیز و کردی و چیزی نمونده که به هدفت برسی... درست وقتی که فکر می کنی در یک قدمیش هستی و آماده ای تا اونو توی دستات بگیری و ازش لذت ببری... یهو یه چیزی ...یه جایی...یه اتفاقی... می افته و چیزها خیلی هم اون طوری که تو فکر کردی پیش نمیره... و بعد تو هی سعی می کنی از این اتفاق ِ بد برای خودت یه فرصت جدید بسازی...سعی می کنی نذاری همه چیز و خراب کنه... می دونم، می دونم گاهی آدم موفق می شه... ولی گاهی....

پی نوشت:می دونی نکته مثبتش چی بود ؟ اینکه می فهمی گاهی یک دوست برات کارهایی می کنه که نزدیکترین کسانت برات انجام نمی دن، و این معنی عمیق انسانیت است.

پرنده های قفسی

اپلای، addmission، تافل، د ِدلاین، UBC، ریز نمرات، recomm، پانزده دسامبر، GPA

این روزها وارد دانشکده که می شوی کافیست همین چند کلمه را بلد باشی تا بتوانی با همه حرف بزنی
می بینی که ایران جلوی چشمت دارد خالی می شود...
به دولتمردان غیور بگویید خیالشان راحت باشد، جوانان  دارند انرژیشان را در راههای مثبت صرف می کنند !حالا دیگر 16 آذر به جای تجمع پشت ِدر ِفنی، پشت در ِ دارالترجمه ها و سفارتخانه ها صف می کشند...
همان ها که باید سرکوب می شدند حالا دیگر به جای اینکه نگران "تحریم ایران" باشند نگرانند مبادا باز قانونی در بیاید و نتوانند خارج شوند...
همان طور شد که می خواستید دیگر صدای اعتراضی نمی شنوید نه چون کسی اعتراض ندارد چون دیگر کسی نیست که اعتراض کند!

صداقت

خودم را گول می زنم یا تورا

وقتی که می گویم دوستت دارم... ؟!

وقتی که عادت می کنیم که "عادت کنیم"

اولین بار مثل فاجعه ای در مقابل چشمانمان رخ می دهد..همه را جمع می کنیم و برافروخته و عصبانی آستین هایمان را بالا می زنیم و با انرژی که اصلا  نمی دانیم از کجا آوردیمش آن جور می زنیم و همه چیز را درب و داغان می کنیم که اصلا معلوم هم  نمی شود چه کسی پیروز شد ؟!

 

بار دوم آنقدر هم به نظرمان فاجعه نمی آید! آخر"سعه صدرمان" زیاد شده ! از هر چیز کوچکی که نباید عصبانی شد جانم! حالا هم آستین هایمان را بالا می زنیم ولی دیگر به آرنج هم نمی رسد...بعد هم بدون اینکه منتظر پیامدی، نتیجه احتمالی ، چیزی باشیم می رویم دنبال کارمان...

 

بار سوم ناراحت می شویم ولی دیگر آستینی برایمان نمانده که بالا بزنیم! می ایستیم و با چشمهای از حدقه درآمده نگاه می کنیم که پس دفعه قبل اینهمه جان ِمبارک را کندیم چه شد ؟!

 

بار چهارم می بینیم...نه ناراحت می شویم، نه تعجب می کنیم نه حتی کوچکترین میلی برای درگیر شدن داریم...دیگر حتی د ِرنگی هم خرجش نمی کنیم ! یک پوزخند و دیگر هیچ ....

 

پی نوشت: اینجا همه چیز در زرورق پوزخندهای اجباری خوب به نظر می رسد...تشریف بیاورید، شادیم :)

من نوشت: منم دارم همین جوری می شم ها ! این بی تفاوتی کار دستمان می دهد آخر....