امروز که محتاج توام جای تو خالیست

 

بازهم من...
باز هم شب...
باز هم سکوت...
باز هم صدای ورق های این دفتر خاطرات قدیمی...
بیرون را نگاه میکنم، همه جا تاریک است...هوا هم ساکن شده انگار !
گاهی چقدر مسخره میشود این روزها و شب ها
این که تو در خواب باشی و کسی آنطرف کره زمین بیدار باشد
این که تو مشغول روزمرگی هایت باشی و کسی آنطرف کره زمین درخواب باشد
چه می خواهد از این زمین از کهکشانش که نمی پاشد ازهم ؟
به امید کدام گمشده ای هنوز می چرخد ؟
تو مگر نمیگویی که "امید" ست راز زندگی
پس به من بگو...بگو امید این زمین به چیست ؟!

باید زمینی تر شوم ؟!

می گویم: از کجا می گویی که این عشق است ؟! شاید فقط یک عادت ساده باشد
می گوید: عادت هم پاره ای از هر عشقی ست....عشق در مفهوم انتزاعی خود تعریفی ندارد...

من پیش خودم می گویم: یعنی می گوید عشق وجود خارجی ندارد ! عادت است، غم است، شادی است...  ولی خودش چیزی نیست ؟!

و باز هم با خود فکر می کنم...شاید این من  ِ من باید زمینی تر شود !

وبلاگ یعنی حرف می زنم پس هستم !

دو غمناک

غمی در سینه دریا نهفتست
که می خواهد بر افشاند به ساحل
چو می بیند که ساحل ژرف خفته ست
نگه میدارد آن را باز در دل

به جان ساحل آشفته اما
غمی دیگر در دوزخ گشاده ست
شفا می خواهد از آغوش دریا
ولی چون مرده بر جای اوفتاده ست

کنار هم دو سرگردان، دو غمناک
خبر از درد همدیگر ندارند
یکی را آرزو آب و یکی خواب
دریغا، عشق را باور ندارند

-- محمود کیانوش

اما ...می خواهم بدانی که می شود،
می خواهم بدانی که می شود در قلب ثانیه هایی که همه می پندارند سرد و ساکتی سرشار از احساس بود،
می خواهم بدانی که می شود بی توجه باشی به صدای رادیویی که تکرار می کند اگر سرشار از احساسی باید سرت بخورد به سقف !
نه عزیز ! می توانی همین جا بنشینی کنار من،
 ساکت هم که باشی حرفت را از نگاهت می خوانم... و چه احساس قشنگیست وقتی مجبور نیستی برای درک شدن مدام حرف بزنی ! :)