اتفاق

تمام آرزوهایم را
باد با تلنگری اسیر چنگال خود کرد
همه را پخش کرد در وسعت بی انتهای آسمان
و من سراسیمه از پیشان میدویدم

آویزان شدم به تکه ای از آرزوهایم
باد میرفت
آرزویم میرفت
من می رفتم...




اکنون قرنهاست که آویزان آرزویمم
زیر پایم خالیست
و روبرو وسعتِ بی منتهایِ نامحدودِ وصف ناشدنیست
حالا قرنهاست که تنها دستاویز زنده ماندنم آرزوییست که مرا به هیچ کجا نمیرساند !

تمام آرزوهایم را
باد با تلنگری اسیر چنگال خود کرد...

۶/۶/۱۳۸۶

پارسال بود
پارسال بود که امروز همه زندگی ام را جمع کردم در یکی و نصفی چمدان
پارسال بود که همه چیز را گذاشتم و گذشتم
خداحافظی کردم با سالها خاطره، خداحافظی کردم با چشمان اشکبار مادر و آن لبخند محو روی صورتش
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید اما فرصت فکر کردن هم حتی نمانده بود
من بودم و فرودگاه و یک دنیا حرف خداحافظی
همه آمده بودند...و چه لحظه ای است وقتی میبینی همه برای تو آمده اند و تو میگذاریشان و میروی
میروی به جایی که کسی برای استقبالت نمی آید...

الان یک سال است که اینجا هستم
نمیدانم یک سال یعنی چقدر...یعنی کم ؟ یا که یعنی زیاد ؟
ولی میدانم که بیشتر از یک سال بزرگ شدم
پرم از سالی با خاطرات تلخ و شیرین...با یک دنیا عکسهای دیجیتالی و یک دنیا احساس که گذاشته ام در صندوقچه قلبم و درش قفل !
میدانی....دلم می خواهد امروز دوباره شروع کنم
می خواهم بتکانم همه چیز را و کوچ کنم از این پوست
همانطور که دل کندم و کوچ کردم از وطنم

امروز دوباره وقت رفتن شده. این کوچ شاید اما سخت تر باشد. آخر از خودت به کجا میتوانی فرار کنی ؟

می شود اما...می شود شکوفا شوی از نو و پیله های قدیمی را بگذاری بمانند به درخت.
مرحله های زندگی سخت تر می شوند اما بیا آن کهنه شعر را دوباره با هم بخوانیم :
ای روزگار مشت خودت خسته میکنی
کوه از خراش ناخن تو خم نمی شود