کودک خواهر من
نونهالی ست که من می بینم
می کشد قد چو یکی ساقه سبز گیاه
او چه داند کهچرا
باغ بی برگ و گیاه
از درختان تنومند تهی ست
او به من می گوید
چه کسی با تبر انداخته است
این درختان را بی رحمانه
او به من می گوید
باز در باغ درختان تنومند و قوی خواهد رست ؟
من باو می گویم
من نهالی بودم
که مرا محنت بی آبی در خود
افسرد
می توانی فردا
توتنومند درختی باشی
او نمی داند اما
ریشه را با تیشه
صحبت از الفت نیست
کودک خواهر من
نو نهالی ست که در حال برآورد شدن است
من باو می خواهم
سخت هشدار دهم می ترسم
هیبت تیشه اش افسرده کند
کودک خواهر من
غرق در بی خبری ست
--حمید مصدق
دوستان عزیز از وبلاگ تجاری ما نیز دیدن فرمایید
http://asiasimorgh.blogsky.com
شعرای مصدق رو همیشه دوست داشتم...
برقرار باشی...
اولین شعری که از مصدق شنیدم این بود: « تو به من خندیدی و نمی دانستی که من به چه دلهره سیب را چیدم....» اینو معلم ادبیات سال آخر دبیرستان برامون خوند درحالی که خودش با چشم های بسته به دوران جوانیش برگشته بود... اون موقع دلم می خواست اون دختری باشم که سیب به نیت اون چیده شده... شعر های حمید مصدق رو دوست دارم.
che entekhabi! Shayad in ro roozi az weblog to gharz begiram va ro weblog khudam ham postesh konam... baashe?
سلام دوست عزیز
زیبا مینویسی
بازم می ام
تو هم
ممنون
سلاااااااااام
مردم مصدق هم که میخونن معرفت یادشون نمیاد
خوبی؟
این شعر فضا سازی محشری داره آدم شعر و اتفاقاتش رو میبینه