میگویم میترسم
میگویی ازچه؟
میگویم از اینکه صاف صافم
تو بگیر آینه
تو بگیر دریای ارام
تو بگیر دریاچه ی تنها
نگاهم میکنی هنوز...
میگویم همه چیز اطراف در من متبلور میشود
دیده ای آسمان که آبی و مهربان باشد، دریاچه هم آبی و زیباست
آسمان اگر خشمگین شود و خاکستری، دریاچه هم همان میشود
میگویم بیچاره دریاچه...
حالا منم و دنیا
حالا منم و مردم دنیا
میفهمی ؟
می ترسم
میترسم از اینکه صاف صافم
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم ... گردی نستردیم و غباری نفشاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز ... از بیدلی او را ز در خانه براندیم
هر جا گذری غلغله شادی و شورست ... ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما ... پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم ... و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم
من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر ... سالی سپری گشت و تو را ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند ... ما این خرک لنگ ز جویی نجهاندیم
مانندهی افسونزدگان، ره به حقیقت ... بستیم و جز افسانهی بیهوده نخواندیم
از نُه خم گردون بگذشتند حریفان ... مسکین من و دل در خم این زاویه ماندیم
اخوان ثالث
نشسته ام دارم تزم را مینویسم.
همه چیز خوب است انگار و من اینطور فکر میکنم.
به عادت همیشه که هیچ کاری را با تمام ذهنم انجام نمیدهم و جایی برای اینترنت گردی های بیخود هست، لابلای لینکهای گوگل ریدر وول میخورم.
نوشته ای میخوانم و ...
دیگر دلم نمیخواهد تز بنویسم.
همه چیز هم اصلا خوب نیست انگار و من اینطور فکر میکنم.
حالا دلم میخواهد دوباره حرف بزنم
و من چقدر حرف میزنم...و چقدر حرف زدن بس میشود که دیگر نخواهی حرف بزنی
میدانی که...از آن حرفها که انگار بیخودند
اما بعد که زدی ، بعد که کسی شنیدت انگار که صورتی میشوی و دیگر دلت میخواهد
بخندی و شیطنت کنی و کسی همین جور بر و بر نگاهت کند که یک هو آن همه غم تمام شد یعنی ؟!
و حالا دلم میخواهد یکی پیدا شود که من وقتی حرفهایم را زدم دیگر دلم نخواهد باز حرف بزنم.
I don't know what's wrong with me
that I always fall in love with the IMPOSSIBLES
! what's wrong with me