تنها

نشسته ام در تنهایی هایم 
در فوران نورزردرنگ این چراغهای آویزان از سقف
در نگاه این همه لبخند، این همه عروسک، این همه عکس آویزان از اینجا و آنجای اتاق
در احاطه ی این همه رنگ های شاد ِ شاد
 این همه حضور ِ گرم ِخاطرات ِ قدیمی
   اما هنوز هم تنها....
راستی! میگویم
هیچ فکرکرده ای که چگونه آدم تنها می شود؟
همیشه سریع تر از آنچه فکرمی کنی اتّفاق می افتد

میدانی نشانه اش چیست؟

وقتی که دیگر کسی نمیگویدت: "چته ؟"...
وقتی که دیگر هیچ فکر هیجان انگیزی به ذهنت خطور نکند که بتواند آن برق شادی را در چشمت بجهاند...
وقتی که مدت ها باشد نرفته باشی موزه ی هنرهای معاصر ...
وقتی که...
وقتی که...
وقتی که وبلاگ می نویسی !

رهگذر با من گفت

کودک خواهر من
نونهالی ست که من می بینم
 می کشد قد چو یکی ساقه سبز گیاه
او چه داند کهچرا
 باغ بی برگ و گیاه
 از درختان تنومند تهی ست
 او به من می گوید
 چه کسی با تبر انداخته است
این درختان را بی رحمانه
او به من می گوید
باز در باغ درختان تنومند و قوی خواهد رست ؟
من باو می گویم
من نهالی بودم
که مرا محنت بی آبی در خود
 افسرد
 می توانی فردا
 توتنومند درختی باشی
 او نمی داند اما
 ریشه را با تیشه
صحبت از الفت نیست
 کودک خواهر من
نو نهالی ست که در حال برآورد شدن است
من باو می خواهم
سخت هشدار دهم می ترسم
هیبت تیشه اش افسرده کند
 کودک خواهر من
غرق در بی خبری ست

--حمید مصدق

نگاهی دیگر

همه این آدم ها ، با همه پستی ها و بلندی های وجودشان
فکرش را که می کنی دوست داشتنی اند. دلت برایشان تنگ میشود حتی !

اما چه میشود؟
چه میشود که بعضی دوست داشتنی ترند؟

نکند به این دلیل باشد که دوست تر دارندت ؟
نکند خودخواهی هایمان را تا بدینجا هم آورده باشیم !