به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور بزرگ
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد میامد دل او پشت چین های تغافل میزد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در طپش باغ خدا را دیدی
همت کن و بگو
ماهی ها حوضشان بی آب است
امروز همان روزی ست که من سیزده سال انتظارش را میکشیدم
و سیزده سال امروز را، رخ دادنش را، چگونه بودنش را برای خودم ترسیم میکردم
و سیزده سال لذت امروز را هر روز چشیدم
و امروز، اینجاست...
و ای کاش من هم آنجا بودم
من هم آنجا بودم تا لمس میکردم تک تک ثانیه ها را
گاه با هم بودن چه معجزه ایست که اینگونه رخ دادنش دور میشود
و گاه چه سخت می آموزی که زیبا ترین لذت های زندگی، ساده ترین ها هستند
تولد دوباره ات مبارک.
You kill the woman inside me
and thats what scares me most...