هنوز اینجا هستم

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند
                                     قارچ های غربت

هرجا که باشم
به یادماندنی ترین زمزمه هایم مال زمزمه های به یاد ماندنی خواهد بود
و به یاد ماندنی ترین دوستانم شما خواهید بود
و چه اهمیت دارد که کجا هستیم یا که هستیم وقتی قلبهایمان اینجاست
در کنار هم...

تنها قلبم را با خود می برم

 

باید امشب بروم
باید امشب چمدانم را که به اندازه پیراهن تنهایی من جادارد، بردارم
و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند

شاید میل به درس خواندن بود...
شاید هم کنجکاوی های دیدن دنیایی جدید در پستوهای وجودم رخنه کرده بود !
نمی دانم کدامیک قوی تر بود...ولی پای عمل که  می آید،  جدایی آسان نیست ...هیچ آسان نیست همسفر
ولی ریشه هایم اینجاست، ریشه های من...ریشه های تو...
بگذار ساقه ها به هرسو که می خواهند سرک بکشند، طعم ریشه را همه جا با خود خواهند برد...

پی نوشت1: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
پی نوشت2: 28 آگوست، ایران، کانادا و دیگر هیچ

گون و نسیم

می مانی بین رفتن و ماندن...
می مانی بین همه وابستگی هایی که سالیان دراز برای خودت خواسته ای که بسازی تا شاید اندکی بکاهی از بار غربت این جسم تنها
و آینده ی مبهمی که هرچند پر اضطراب، ولی با اندکی خوشبینی همان آینده ای ست که دوست تر می داری اش

این روزها دیگر نمیدانم فرق بین رفتن و ماندن را
هر روز بیشتر میبینم که چه از دست میدهم و کمتر میبینم که چه به دست می آورم !

می دانی
اصلا من دیگر نمیدانم ......!

زندگی

 

زندگی حکایت مرد یخ فروشی است که وقتی از او پرسیدند: «همه را فروختی؟»

 گفت:

«نخریدند، تمام شد ! »