نشسته ام در تنهایی هایم
در فوران نورزردرنگ این چراغهای آویزان از سقف
در نگاه این همه لبخند، این همه عروسک، این همه عکس آویزان از اینجا و آنجای اتاق
در احاطه ی این همه رنگ های شاد ِ شاد
این همه حضور ِ گرم ِخاطرات ِ قدیمی
اما هنوز هم تنها....
راستی! میگویم
هیچ فکرکرده ای که چگونه آدم تنها می شود؟
همیشه سریع تر از آنچه فکرمی کنی اتّفاق می افتد
میدانی نشانه اش چیست؟
وقتی که دیگر کسی نمیگویدت: "چته ؟"...
وقتی که دیگر هیچ فکر هیجان انگیزی به ذهنت خطور نکند که بتواند آن برق شادی را در چشمت بجهاند...
وقتی که مدت ها باشد نرفته باشی موزه ی هنرهای معاصر ...
وقتی که...
وقتی که...
وقتی که وبلاگ می نویسی !
سلام
بازمن زود رسیدم اما....
همیشه ناگهان دیر میشود
تهرانم شهری که میستایمش و البته مسافرم اما قبل از رفتن به روز خواهم شد
خوبی؟
هنوز زیبا مینویسی.میدانی از کی تمام میشود؟ تنهایی را میگویم وقتی که مثل من حتی حس دلتنگی برای قدم زدن در سربالایی جمشیدیه را فراموش کرده باشی...
تنهایی تمام میشود آنچه میماند بهت است وناباوری
عجب ... پس آبجی خانوم ما موقع تنهاییاش وب می نویسه .... ! بی انصافیه اگه دعا کنم بیشتر شن تنهاییات ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
نوشتن تو وب یا هر جای دیگه درده...حالا تنها یا با همراه...
و درد تنهایی در صد هزاران همراهی حل نمیشه..
بری موزه یا نه...
بپرسن چته یا نه...
که تنها بودن عجین روحیه که خود خدایش گذاشته تو دل ما ...نه که خودش هم تنها بود اینه که.....نه نمیشه...
اوم...
بدبینانه بود... کمی(:
وقتی که مدت ها باشد نرفته باشی موزه ی هنرهای معاصر ...
وقتی که...
وقتی که...
وقتی که وبلاگ می نویسی
.
وای چقدر این ها را راست گفتی. بی تاب شدم این نیمه ی شب. چقدر این ها را راست گفتی. چقدر مضحکانه تنهاییم همه با هم.