? Where are you

? Where are you -
 ?  I'm in love ! Where are you--
 

 ?! P.S. Where am I

سال نو همه تان مبارک...روزهاتان قشنگ....

یادداشت اول: یادت می آید هر سال را
هیچ کس محلت نمیداد و تو سفره ی هفت سین می چیدی
با چه وسواسی آن رومیزیهای کوچک تور توری را می گذاشتی وسط میز ...
همه را صدا می کردی بیایند پای تلویزیون
...
 صدای توپ که می آمد هرری ته دلت خالی می شد
 همیشه پیش خودت فکر می کردی سال دیگرچه خواهد شد
یادت می آید اولین آرزویت را...همیشه میگفتی ای کاش سال بعد همه دور هم باشیم
و هر سال می گفتی و می گفتی و می گفتی...

تا خودت رها کردی ...

حالا اگر همه دور هم بودند و تو نبودی چه...؟! آن وجودی که جدایش کردی و آوردی اش اینجا ...
جای خالی اش آرزوی دور هم بودن میکاری که چه !!

 

یادداشت دوم: میدانی بدی اش این است که سال تحویل می شود...اصلا محل آدم هم نمی دهد ! من اصلا نمیدانم تحویل سال چه ربطی باید به شادی داشته باشد! عمر آدم است که می گذرد جانم!!

 

یادداشت سوم: بیخیال بابا !

 

یادداشت بامزه: هر کی میخواد با کلّاشی .. سر کلاس نقاشی... پیرهن گلدار نکشیم... خاطره یار نکشیم... درخت سرباز نکشیم... بدتر از اون ساز نکشیم....باید بدونه عاقبت دو بال پرواز میکشیم... در های این مدرسه رو رنگی و دلباز میکشیم... رو کاغذای بیصدا ساز میکشیم ساز میکشیم! :)                                                                         -شهریار قنبری

سهم من از بی بی سی

حوصله ام سر میرود بس که تحقیق کنم و به علم عالم بیافزایم !!
صفحه بی بی سی را باز می کنم...بی بی سی از نوع فارسی اش را....
پر است از انبوه خبرهایی که من ازشان خبر ندارم....
خبرهای جهان...
خبرهای ایران...
باز هم اما آن لینک کوچک عکسهای شما توجه ام را جلب میکند
تهران را نشانم می دهد ...خیابانهایی که می شناسم...خیابانهایی که نمی شناسم...
و همه مردمی که می شناسمشان...
عکسها را نگاه که میکنم دلم میخواهد نشانشان بدهم به همه

به اینها که نشسته اند تحقیق میکنند اما نمیدانند شهر من کجاست!
ببینید اینجا ایران است....اینجا تهران است...برایشان بگویم که چه خاطرات خوب و بدی دارم از آن روزها
....
صفحه بی بی سی را می بندم و دوباره مشغول کارم می شوم
...و این همه خبریست که بی بی سی هرروز به من میدهد

لبخند که میزنی دنیایم قشنگ میشود

من چه میدانم من پیچیده فکرش میکنم یا دنیا واقعا پیچیده است؟
من چه میدانم مردم اینجا چرا پیچیده فکر نمیکینند...
من چه میدانم چرا به کله شان نمیزند فکر کنند که چرا زنده اند؟ یا حتی مثلا یک روز فکرکنند "آخرش که چه!"
من چه میدانم اینها چرا زندگی را مربع میبینند شاید هم مثلث...مال من دایره است آخر!

آنچنان لبخند زنان های و بای میکندد که پیش خودت میگویی این چرا هیچی حالیش نیست!
و همیشه هم بعدش به خودت میگویی که تو هم چیزی حالیت نیست!
و بعد هم همان تسلسل باطل حالیم باشد که چه و چه
و بعد باز میبینی که سر از غوطه وری در فلسفه هر چیز ِ بیخود درآورده ای...

من نفهمیدم آدم تنها که می شود فکرهای بیخود میکند
یا فکرهای بیخود که میکند تنها می شود...

ولی فکر است دیگر این سلولهای مغز من اینطورند
حالا باید چراغ به دست راه بیفتم در کوچه ها
میخواهم کسی را بیابم که فکرهایم را بهش بگویم و کیف کند از شنیدنشان!
و بعد یک چیزی بگوید که کیف کنم چه خوب می فهمد

آرزو است دیگر، دلم میخواهد...
و من هنوز دلم برای ایران خیلی تنگ میشود....

رویای تغییر

یادداشت اول: ‌اصلا همین رویای تغییر است که آدم را زنده نگه میدارد...

رویای اینکه خوب این کار را میکنم و بعدش میخواهم برسم به فلان جا...و من شدیدا زنده هستم !

 

یادداشت دوم: هستم ها...خیلی نزدیک...خیلی آشنا....ولی حرفهایم نیستند.

نمیدانم چرا...شاید از زبان خودم دور شده ام...به زبان غیر مادری سخت میشود فکرهای سخت کرد...فکرهایی که بنویسیشان و کیف کنی !

اندر اوصاف خارجه !

آنجا خیلی منظم هستند.
آنجا توی صف بانک معطل نمی شوی.
آنجا به آدمها احترام میگذارند.
آنجا در خیابانها به هم تنه نمیزنند.
آنجا مردم عصبانی نیستند.
آنجا مردم لبخند میزنند.

 

آنجا الان اینجاست
و قریب یک ماه است که کارمندان رده آخر دانشگاه با پلاکاردهایشان جلوی دانشگاه رژه میروند
حالا بماند که چه میخواهند...که دنیا دنیای پول است دیگر
اما اینجا مدتهاست که همه چیز لنگ شده ! کسی هم قرار نیست اخراج شود و اعتصاب همچنان جاری ست
خارجه است دیگر ! به بعضی ها احترام میگذارند   !!!

قایم باشک

دستم را گرفت در دستانش و خیره نگاهم کرد و گفت:
- می آیی قایم باشک بازی کنیم؟
با ترس لبخندی زدم یعنی که باشد ...

و هردو به خرگوشی این دلِ کوچک خندیدیم

چشم گذاشتم و شروع کردم به شمردن
1.... بیایم ؟ سکوت ...
1000...بیایم ؟ باز هم سکوت...
10000...بیایم؟
سکوت
سکوت
سکوت
....
وقتی چشم باز کردم
او برای همیشه رفته بود...

درخواب باران گرفت.


یادداشت اول: هیچ وقت فکرکرده بودی که همین برچسب های کوچولوی روی کیبوردت چقدر مهمن ؟!
یعنی بشن نقطه اتصال تو با گذشته ات !
حالا منم دارمشون...
اصلا میخوام اینجا واسه خودم یه ایران راه بندازم

 

هیچ وقت فکرکرده بودی تنها زندگی کردن چه جوریه؟
یعنی وقتی از خواب پا میشی یه قیافه ی مهربون ِ آشنا چقدر مزه میده ؟

 

هیچ وقت فکرکرده بودی تو دانشگاه لم بدی رو مبل تلویزیون نگاه کنی؟!
یعنی یه تلویزیون با n تا کانال قشنگ...

 

هیچ وقت فکرکرده بودی سکوت اذیتت کنه؟
یعنی دلت بخواد بری یه جای شلوغ !!

 

من هیچ فکرنکرده بودم....هیچ وقت...

یادداشت دوم: من که از درون دیوارهای مشبک، شب را دیده ام
و من که روح را چون بلور بر سنگترین سنگهای ستم کوبیده ام
من که به فرسایش واژه ها خو کرده ام
ومن - باز آفریننده ی اندوه
هرگز ستایشگرِ فروتنِ یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد
زیرا نه من ماندنی هستم نه تو، هلیا !
آنچه ماندنیست ورای من و توست.
                                -باردیگرشهری که دوست میداشتم، نادر ابراهیمی

اینجا که باشی اپ کردن سخت است !

اینجا که باشی کیبورد فارسی نداری،
ینجا که باشی دلت تنگ می شود،
اینجا که باشی همیشه پشت تلفن میگویی همه چیز خوب است،
اینجا که باشی آخر هفته ها دلت میگیرد،
اینجا دانشگاهش بزرگ است،
اینجا شهرش کوچک است،
اینجا خوب است
اینجا بد است

پی نوشت: شما خوبید ؟ دلم تنگ شده برای همه تان...

هنوز اینجا هستم

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند
                                     قارچ های غربت

هرجا که باشم
به یادماندنی ترین زمزمه هایم مال زمزمه های به یاد ماندنی خواهد بود
و به یاد ماندنی ترین دوستانم شما خواهید بود
و چه اهمیت دارد که کجا هستیم یا که هستیم وقتی قلبهایمان اینجاست
در کنار هم...