باید امشب بروم
باید امشب چمدانم را که به اندازه پیراهن تنهایی من جادارد، بردارم
و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
شاید میل به درس خواندن بود...
شاید هم کنجکاوی های دیدن دنیایی جدید در پستوهای وجودم رخنه کرده بود !
نمی دانم کدامیک قوی تر بود...ولی پای عمل که می آید، جدایی آسان نیست ...هیچ آسان نیست همسفر
ولی ریشه هایم اینجاست، ریشه های من...ریشه های تو...
بگذار ساقه ها به هرسو که می خواهند سرک بکشند، طعم ریشه را همه جا با خود خواهند برد...
پی نوشت1: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
پی نوشت2: 28 آگوست، ایران، کانادا و دیگر هیچ
می خوای بگم شوکه شدم ؟ یا شاید می خوای بگم نه نرو ... دلمون برات تنگ میشه ! یا حتی شاید منتظری بگم ایشا الله موفق باشی هرجا هستی!
چی بگم ؟ برای تویی که به نگاه اول برای من همین سطور هستی و بس ... حتی نمیدونستم و نمی دونم تا امروز کجا بودی و به چی مشغول!
الان شاید تو سالن انتظار داری به زور برای اونایی که اومدن بدرقه ات می خندی ... یا شاید تو هواپیما نشستی و بغضت ترکیده ... و نه شاید هنوز حتی از خونه بیرون نیومدی ... فرقی هم نداره ... !
میدونی آذین ... چیزی که الان ذهنم رو درگیر کرده اینه که اگه هر چند بار دیگه هم اینجا بیام زمزمه هات نوازشگر روح و جانم باشه ... !
خیلی چیزا برات نوشتم ... خیلی ... اما حرفام از جنس سکوت بود .... !
...
(یه شاخه گل رز سرخ تازه)
مواظب خودت باش.
با امید و اعتماد.
سلام فقط میتونم بگم:
با یه دنیا آرزوی موفقیت...
سلام
سفر بی انتهاست و بی مرز
امیدوارم بنویسی بازم.....دور نباشی از اینجا...
اذین عزیز
اگر باور داری که طعم ریشه را ساقه ها با خود دارند پس چرا :ودیگر هیچ؟
هیچ چیزی نیست که مزه ی ریشه دهد!
....