خیال

پرنده خیال من

                 بگو، بگو فراز دشت های انتظار

                                                  دست مهربان باد

                                                                     بر لطافتِ کدام مهربانی ِ نهفته می وزد ؟

                                                                                                                            "آذین"

پی نوشت : بیرون داره برف می آد :) اولین دونه های اولین برف پاییزی...آروم، صبور، باوقار...

دستهامان نرسیده ست به هم...

از دل و دیده، گرامی تر هم آیا هست؟
-دست، آری، ز دل و دیده گرامی تر؛
دست !
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گرانقدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هر چه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیده است چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست.
در فرو بسته ترین دشواری،   
در گرانبارترین نومیدی،                
بارها بر سر خود، بانگ زدم؛
هیچت ار نیست مخور خون جگر، 
دست که هست!
...
چون به رقص آئی و سر مست بر افشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست!

خواه بر پرده ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهره نقش،
خواه بر دنده چرخ،
خواه بر دسته داس،
خواه در یاری نابینائی،
خواه در ساختن فردائی!

آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هر دم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده است، ولی
دست هامان، نرسیده است به هم!

-فریدون مشیری (با تلخیص)

آه اگر این ابرهای تردید نبودند ....

وما می توانستیم "ایمان به تقدیر" را مغلوب "ایمان به خویش" کنیم ؛
 آنگاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم...
                                                            -بار دیگر شهری که دوست می داشتم، نادر ابراهیمی

مثل گنجشک هایِ بیرون افتاده از آشیانه شده ام...ای کاش دست مهربان ِ باغبان ِ باغ مرا به آشیانه ام می رساند....بر فراز ِ بلندترین شاخهء بلندترین درختِ باغ !

ثانیه

جیب هایم پر از ثانیه است
و کیف دستم
به خانه می رسم
دوباره غروب است
پسرم گنجشک های باغجه را می پراند
ثانیه ها را به باغچه می پاشم
همسرم می گوید:
از دست رفته ها را می کاری
می گویم: دستاورد است
دست کم پرندگان برمی چینند
و شاید
برای پسرم ساعتی بروید
                          -سعید مغمومی، مجله چیستا مهر 85

پی نوشت: طرح آ.ت.ت رو هم برداشتن . لابد اونی که باید استفاده می کرد استفاده کرد، دیگه نیازی بهش نبود !
حالا هی برو برنامه ریزی کن !همون بهتر که نکردی ؛چی رو می خوای برنامه ریزی کنی ؟ اصلا توی محیطی که نویزش زیاده بهترین راه برای اینکه توی مینیمم های نسبی گیر نکنی وارد کردن نویزه !undeterministic عمل کن و ببین به کجاها که نمی رسی !
خوب...از فردا...اممممم... برای شروع فکر کنم کلاس سفره آرایی خوبه ... نویزش کافی هست ؟!;)

زنده باد تساوی!


ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید، قبول ! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند.

وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم. کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند. با رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه سر بچه ها خالی می کردیم. ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد. دیگر با هم مو نمی زدیم. آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند. همة کارهای مان مثل آن ها شده بود. فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب هایمان نبود. شمشیر دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟ نه! ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم. همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است. آن گلولة الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق. یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود. یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز نابودش کرده بودند. حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم. در دوئلی ناجوانمردانه. و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود.
سال ها بود حسودی شان می شد. چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم. فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای که پایاپای نبود، شرکت کنیم. می توانستیم بدهیم و نگیریم. ببخشیم و از خودِ بخشیدن کیف کنیم. بی حساب و کتاب دوست بداریم. در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم. زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم. مادربزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست. وقتی زنی از شوهرش از بی ملاحظگی ها و درشتی های شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه می کرد، مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر، نمی فهمد. مردها نمی فهمند. از مرد بودن مثل عیبی حرف می زد که قابل برطرف شدن نیست. مادربزرگ می دانست مردها از بخشی از حقایق هستی محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطیف است.


مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت باید بروند. راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت نزدیک خدا. شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم.


به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم. رئیس شرکت به ما بن فروشگاه داده و ما خیلی احساس شخصیت می کنیم. ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را می بریم و با بقیة همکارهای شرکت که آن ها هم بن داشته اند و خوشبختی، داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان را می کشیم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت. حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم. ما چقدر رشد کردیم.

افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم. مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد. هورا! ما هر روز تواناتر می شویم. مردها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند. ما می توانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم. وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، ما با یک دست دست بچه را می گیریم، با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ریس می کنیم. افتخارآمیز است.


دستاورد بزرگی است این که مثل هم شده ایم. فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی مان شب توی رختخواب مثل کنده ای چوب راحت می خوابد و آن یکی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می کنند. چون صورت اشک آلود بچه ای می آید پیش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توی مهد کودک. همه رفته اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش. نیمة گمشده شب ها خواب ندارد. می افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نیمة دیگری ندارد. زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می زند.
مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من کجا می توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسیده ایم. زنده باد تساوی!

این داستان را ف. صفائیان برایم ای میل کرده.
ابراهیم نبوی www.doomdam.com

 

 

بدو دیگه...!

مثل کبریت کشیدن در باد
                         زندگی دشوار است
من خلاف جهت آب شنا کردن را، مثل یک معجزه باور دارم
آخرین دانه کبریتم را
                   می کشم در این باد 
                                            هرچه باداباد !!!

                                                           -سهراب سپهری

پی نوشت: اول میشینی فکر می کنی، خیلی هم خوب و منطقیه...اما اگه فکر کردن نتیجه نداد چی ؟ ها ؟
تا آخر عمرت که نمی تونی فکر کنی، باید عمل کرد و دید...باید رفت و امیدوار بود ...
شروع کردن و شکست خوردن همیشه بهتر از هرگز شروع نکردنه ...
به قطار فکرم بگو همینجا نگهداره...باید پیاده شم...خیلی کار دارم که انجام بدم...