...for every single memory, has become a part of me

دلم تنگ شده...

و بیشتر از اینکه برای کسی باشد، برای چیزی ست، برای چیزهاییست که نمی دانم باز من سهل انگاری کردم و گمشان کردم یا هیچ تقصیر من نبوده است...

دلم تنگ شده برای قلبم...

برای قلبم که می تپید برای لحظه هایی، بیرون رفتنی، دیدار دوستی، با هم بودنی...

دلم تنگ شده برای کلمات....

برای کلماتی که لازم نبود برای گفتن تک تک شان هزار بار فکر کنم، لازم نبود یکی در میان کلماتم را نگفته قورت بدهم...

دلم تنگ شده برای دوستان...

برای دوستانی که بعداز"سلام، چه خبر؟" هزار حرف نگفته داشتیم و آنقدر حرف می زدیم که دیر شود، دیر شود برای باز هم حرف زدن، و باز یک دنیا حرف نزده را بگذاریم برای دفعه بعد...

دلم تنگ شده برای نگاههای مشتاق، برای ورجه وورجه کردن هایی که پایه می خواهد، برای دستی که بکشدم ببردم موزه هنرهای معاصر و من اول هی غر بزنم و بعد بگویم چه خوش گذشت، خوب کردی مرا آوردی....

دلم تنگ شده برای پایی که پا به پایم راه برود و هرچه بپرسم خسته شدی؟ بگوید نه !...

دلم تنگ شده برای حوصله ای که با من سر برود...

گم شده ام....دور شده ام...اینجا سرزمین من نیست. اینجا آفتابش سوزان نیست...

من همه آن چیزها را به غایت می خواهم...

 

و تو شاید نفهمی عمق فاجعه را درون من و اینکه لحظه هایم چقدر خالی شده است...خالی از احساس..

خالی از تک تک آن ذره هایی که لحظه را برایم به ابدیت بدل می کنند...

وطن یعنی، تمام سهم یک ملت ز دنیا...


روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دکترای نروژی سوالی مطرح کرد:
استاد شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست !؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم
به آن دانشجو گفتم :
جهان سوم جایی ست که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد
                                  "پروفسور محمد حسابی"

حتی شمارش آن همه کارهای بزرگی که دکتر حسابی در حق این مملکت کرد، ظرفیت می خواهد. من بر این باورم که فقط عشق به وطن می تواند چنین نیروی عظیم و پایان ناپذیری بوجود آورد. هنوز هم اگر ایران، ایران است ؛ هنوز اگر سرپاست؛ هنوز اگر چیزهایی هست که به بودنشان افتخار می کنیم ؛ به یمن وجود دکتر حسابی هاییست که عشق می ورزند، بی چشمداشت...ای کاش بفهمیم

هیچ آدابی و ترتیبی مجو...

*"ارزش هر کس به اندازه حرفهاییست که برای نگفتن دارد"
و بزرگی حرفهایی که برای نگفتن دارد
                   به وسعت تنهایی اوست...
و من می دانم که آنجا، در پس آن کوهها
                   هنوز قاصدک ها با نوازش باد به رقص می آیند
                  و این پیام آخرین قطره باران بود...


**در خلوت گرم دستانت پناهم بده
یک گوشه دنج و ساکت
              آنقدر ساکت که صدای نگاهت را بشنوم
              واین پاک ترین و بی آلایش ترین قطره ها
              یادگار تقدس عشق خواهد بود در تقابل خلقت !

می فهمی یا خودتو به نفهمیدن می زنی ؟

*بهش گفتم: گرسنگی نکشیدی که عاشقی از یادت بره
ساکت شد... نگاهش که کردم غم بزرگی تو چشماش دیدم
گفت: می دونی پول همونقدر که برای تو مهمه برای منم مهمه، فرق من و تو اینه که من به جز گرسنگی خیلی چیزای دیگه هم
کشیدم و اهمیت هیچ کدوم از اونا برام کمتر از پول نیست
شعار نمی دم ولی یه خانواده گرم
                          یه قلب پر از آرامش
                          یه جمع پر از انسان
                          یه نگاه پر از محبت
اینا رو با هیچ مبلغی هیچ جای دنیا بهت نمی فروشن...می فهمی ؟

**ای زندگی، برای چه تو را از آن چه نمی توانی ببخشی سرزنش کنیم؟ مگر به همین گونه که هستی بسیار زیبا و بسیار مقدس نیستی؟ باید لبخند تو را، ای ژوکوند، دوست داشت
                                                                                  -ژان کریستف، رومن رولان


 

جامعه یعنی من، یعنی تو...

دوم دبیرستان که بودیم یه معلم شیمی جدید اومد تو مدرسه مون
کم کم فهمیدیم که معلم ِ جدید ما، دبیر یکی از بهترین مدرسه های غیرانتفاعی ناحی ست و ساعتی فلان قدر کلاس خصوصی داره و ...
از این جور اتفاق ها توی مدارس دولتی خیلی کم می افتاد، هیچ وقت هم نفهمیدیم چی شد که یه ترم بیشتر دوام نیاورد و برای همیشه از مدرسه ما رفت
برای ما اما، بهترین معلم شیمی دوره تحصیلمون بود، توی اون جوی که کلاس خصوصی رفتن از نون شب واجب تر شده بود بدون چشمداشت کلاسهای فوق برنامه می گذاشت و کلی مطلب اضافه بر درس می گفت
برای کنکور که می خوندم فهمیدم به ما ماهیگیری یاد داده بود...
یه روز بین صحبتهای شیرین بین درساش یه چیزی گفت که من هروقت یادش می افتم برام مثل یه حرف ِ نو کلی پیام داره. گفت :
"بچه ها، شما همتون کلی رویا تو سرتون دارین، اکثرتون هم می خواید مهندس بشید;ایشالله که به هرچی دوست دارین برسین، خیلی بیشترش هم بدست بیارین. ولی زندگی پستی و بلندی زیاد داره...مهم نیست چه کاره می شین ،به چه سمتی می رسین، مهم اینه که  اونو به نحو احسن انجام بدین اگه دبیر شیمی شدین یه دبیر شیمی خوب بشین اگه رفتگر هم شدین یه رفتگر خوب باشین.چون جامعه ما هنوز به تک تک این افراد خوب احتیاج داره."

شاید اونروز تو عالم شیطنت و نوجوانی این حرفش بیشتر از پایان کلاس تو ذهنم نموند، اوهم سعی کرد یه مفهوم بزرگ رو با جملات ساده بهمون بگه...حالا کم کم دارم می فهمم که جامعه ما پره از آدمای بی کیفیت.
پره از مدیر، پره از پزشک و مهندس و راننده و چه می دونم... ولی از نوع بی کیفیتش .همش ناله می کنیم که کارمون رو دوست نداریم، هزار تا آسمون ریسمون و دلیل هم میاریم که چرا کاملا حق داریم که کارمون رو

سمبل کنیم ! آخر ِ همه صحبت ها هم اینه که اگه جامعه درست بشه ما هم درست می شیم، میشیم یه شهروند با کیفیت !!
آخه چقدر فرافکنی ؟ کی می خوایم بفهمیم که جامعه یعنی من، یعنی تو...
"من اگر برخیزم
                 تو اگر برخیزی
                              همه برمیخیزند
من اگر بنشینم
                 تو اگر بنشینی
                               چه کسی برخیزد
                                                 چه کسی با دشمن آویزد ؟"
                                                                               --حمید مصدق(؟)

...No matther in what language, when it comes from the heart

 

Love me when I less deserve it, because it's then"
"when I need it most 

   chinese proverb--