شبانه ها

گرسنه که باشی تکلیفت معلوم است
باید بروی در یخچال را باز کنی یا چه میدانم بروی همان مغازه های پر از زرق و برقشان و
دیگر تا دلت میخواهد میتوانی بخری و بخوری

خسته که باشی هم
ولو میشوی روی تخت و چه بخواهی چه نخواهی خواب می آید و با خودش میبردت

باران هم اگر با همه زیباییش بخواهد زیاده روی کند پیروزمندانه چترت را میگیری بالای سرت
و لبخند زنان قدم برمیداری

اما گاهی چاره ات را نمیدانی
گاهی دیگر حتی صدای بارانی که آرام آرام میخورد بر شیشه پنجره آرامت نمیکند

گاهی فقط یک دوست
گاهی فقط یک آغوش میخواهی

پی نوشت: میترسم گاهی از ازدیاد لحظه های دلتنگی ام. چگونه برخیزم ؟

هجوم دلتنگی بود که گنجشک های آسمان ذهنم را پراند.

"من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر جا همین رنگ است؟"

من که دیگر میدانم  آسمان هر جا همین رنگ است
چه کنم با این دل تنگ ؟

چه کنم با انبوه کلماتی که از بس نگفتمشان، حضورشان کم کم فراموشم می شود
چه کنم با این تغییر ناخواسته که بر من تحمیل میشود
این شاخه ها که چنگ زده ام بهشان دیر یا زود شکسته میشوند و آنگاه
منم و امواج، منم و تلاطم، منم و جوش و خروش
دلم اما
زمین سفت می خواهد.

پی نوشت : میگوبد: همیشه پری از افکار مثبت، توی هر چیزی جنبه ی خوبش را میبینی.
لبخندی میزنم. نمیداند که روزهایم سخت است.

شهر سه فصل و نصفی من

یادداشت اول: پاییز خودش رو حسابی تو دل شهر جا کرده. با هر نسیم کوچیکی، بارونِ برگهایِ زرد و نارنجی عبورت رو از پیاده رو بدرقه میکنند. پاییز اینجا دوومی نداره...تابستون ِ این شهر سبز و کوچیک ظرف چند روز جاشو به پاییزِ آتشین میده...چشم که بهم بزنی برف سرد همه جارو سفید کرده.

یادداشت دوم: گوشی تلفن رو برمیدارم و میگم که مدارکم رو فرستادم و به زودی میتونم بیام. تغییر صداش و حس میکنم ...انگار یه امید تازه به وجودش دمیده شده، شادی صداش همیشه به یاد من میاره که لبخندش بیشترین چیز خواستنی دنیاست. نرفته نگرانم که چطور برگردم از کنارش، سخته امید کسی بودن !


تاج از فرق فلک برداشتن، جاودان آن تاج بر سر داشتن،
در بهشت آرزو ره یافتن، هر نفس شهدی به ساغر داشتن،
روز، در انواع نعمت ها و ناز، شب بتی چون ماه در برداشتن،
صبح، از بام جهان چون آفتاب ، روی گیتی را منور داشتن،
شامگه، چون ماه رویا آفرین، ناز بر افلاک و اختر داشتن،
چون صبا در " مزرع سبز فلک "، بال در بال کبوتر داشتن،
حشمت و جاه سلیمان یافتن، شوکت و فرسکندر داشتن،
تا ابد در اوج قدرت زیستن، ملک هستی را مسخر داشتن،
بر تو ارزانی که ما را خوشتر است، لذت یک لحظه مادر داشتن
" فریدون مشیری "

باور

گفتند: ستاره را نمی توان چید.

وآنانکه باور کردند

برای چیدن ستاره           حتی

                                  دستی دراز نکردند

اما باور کن

که من به سوی زیباترین و دورترین ستاره

                                 دست دراز کردم

و هرچند دستانم تهی ماند

                                 اما چشمانم لبریز ستاره شد!


-- ؟