جاده از دور صدا میزند آرام قدمهای مرا

حتی حالا هم که میبینی ام بعد از اینهمه دل کندن ها
بعد از اینهمه که دیگر دل نمیبندم به مکان ها، به آدم ها، به آسمان های بالای سرم
حتی هنوز بعد از همه اینها صحبت از رفتن که میشود دلم میگیرد

چه فرقی دارد حتی به آنجا میروم که دلم میخواهد
چه فرقی دارد از آنجایی میروم که دلم نمیخواستش
و حتی همیشه دلم امروز را میخواست
اصلا مگر دل آدم این چیز ها سرش میشود
حرف رفتن که می آید، میگیرد دیگر
نه که ریشه دوانده باشم...میدانی اصلا کوچ هم حساب نمیشود این

اما میدانی چه میگویم...
همه چیزت را که جا میکنی توی قوطی ها و چمدان های بی جان
به در و دیوار که نگاه میکنی و نشانی از تو نیست دیگر
چشمانت را که میدوزی به افق دوردست
و میدانی که دیگر بعضی از این آدمها را، بعضی از این لحظه ها را نخواهی داشت هرگز
دلت میگیرد و چشمانت خیس میشود

میدانم اما آسمان آنجا هم آبی ست
و لبخند که بزنی، انعکاس تصویرت در دریاچه هم به تو میخندد
احساس امنیت است که زمان میخواهد
مینشینم کنار دریاچه و امنیت هم میآید....

خداحافظ شهر کوچک من
که در تو بزرگ شدن را آموختم

حال من خوب است اما تو باور نکن

حالا دیگر مدتهاست که نمیدانم کجایی
مدتهاست که حتی نمیدانم چه میکنی
که حالت خوبست یا بد
که روزت خوب بود یا نه
که میخواهی عصر چه کنی
یا برای شبت چه برنامه ای داری

حالا دیگر مدتهاست نمیدانم دوستت چه گفت
یا تو چه گفتی

حالا دیگر مدتهاست که نمیدانم
که هیچ، هیچ، هیچ نمیدانم
که چه میترسم حتی که بدانم
تلخ است بعضی دانستن ها، می دانی.
و زخم میزند گاهی حقایق

و چه دردناکتر است حتی خیالش

گاهی که عصبانی باشی، کمتر میبخشی

میدانی
دلم نمیخواهد وقتی به کسی میگویم که از فلان کارش یا فلان حرفش یا هرچه...ناراحتم
اولین حرفش این باشد که خودت چی ؟ یادت می آید فلان کار ِ شبیه را کردی مثلا..

دوست ندارم
انگار که بخواهی از آب گل آلود ماهی بگیری ست
انگار که حالا که من آمده ام از خودم حرف بزنم یهو یاد خودت بیفتی و بیخیال من شوی ست
اصلا دلم میخواهد بگویمش مگر هر غلطی من کردم تو هم باید بکنی !