عجب !

وقتی باید تصمیمی بگیرم،

وقتی که در تقابل بین عقل و احساسم قرار میگیرم،

وقتی عقل و احساسم دو چبز کاملا متفاوت رو ازم میخوان

و وقتی که کاری رو که عقلم میگه انتخاب میکنم


مممم... خوبه ها !!

اما احساس میکنم که یه بخش زنانه ی وجودم رو پایمال کردم و بهش هیچ احترامی نذاشتم !!

انتظار قشنگ !

این روزها تقویم برایم معنی دیگری دارد
روزها که میگذرد ضربان قلبم هم تندتر میشود گویی
تصور میکنم لحظه ای را که چراغهای تهران را میبینم از دور
و نگاه پر از اشتیاق مادر را که زل زده به مانیتور فرودگاه
و قلبم که از سینه میخواهد بزند بیرون

وااای که چقدر انتظار آن لحظه را کشیدن زیباست
میدانم لحظه ای بیش نیست
اما این روزها تمام لحظه هایم خیال آن لحظه است.


پی نوشت: دلم تنگ شده برای همه کس..برای همه چیز ..برای همه ان لحظه هایی که دلم این یک سال هوایش را کرد :)

درس

یه روزی، یه جایی، یه کسی

پیدا می شه و میاد میزنه تو گوشِت !

شبانه ها

گرسنه که باشی تکلیفت معلوم است
باید بروی در یخچال را باز کنی یا چه میدانم بروی همان مغازه های پر از زرق و برقشان و
دیگر تا دلت میخواهد میتوانی بخری و بخوری

خسته که باشی هم
ولو میشوی روی تخت و چه بخواهی چه نخواهی خواب می آید و با خودش میبردت

باران هم اگر با همه زیباییش بخواهد زیاده روی کند پیروزمندانه چترت را میگیری بالای سرت
و لبخند زنان قدم برمیداری

اما گاهی چاره ات را نمیدانی
گاهی دیگر حتی صدای بارانی که آرام آرام میخورد بر شیشه پنجره آرامت نمیکند

گاهی فقط یک دوست
گاهی فقط یک آغوش میخواهی

پی نوشت: میترسم گاهی از ازدیاد لحظه های دلتنگی ام. چگونه برخیزم ؟

هجوم دلتنگی بود که گنجشک های آسمان ذهنم را پراند.

"من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر جا همین رنگ است؟"

من که دیگر میدانم  آسمان هر جا همین رنگ است
چه کنم با این دل تنگ ؟

چه کنم با انبوه کلماتی که از بس نگفتمشان، حضورشان کم کم فراموشم می شود
چه کنم با این تغییر ناخواسته که بر من تحمیل میشود
این شاخه ها که چنگ زده ام بهشان دیر یا زود شکسته میشوند و آنگاه
منم و امواج، منم و تلاطم، منم و جوش و خروش
دلم اما
زمین سفت می خواهد.

پی نوشت : میگوبد: همیشه پری از افکار مثبت، توی هر چیزی جنبه ی خوبش را میبینی.
لبخندی میزنم. نمیداند که روزهایم سخت است.

شهر سه فصل و نصفی من

یادداشت اول: پاییز خودش رو حسابی تو دل شهر جا کرده. با هر نسیم کوچیکی، بارونِ برگهایِ زرد و نارنجی عبورت رو از پیاده رو بدرقه میکنند. پاییز اینجا دوومی نداره...تابستون ِ این شهر سبز و کوچیک ظرف چند روز جاشو به پاییزِ آتشین میده...چشم که بهم بزنی برف سرد همه جارو سفید کرده.

یادداشت دوم: گوشی تلفن رو برمیدارم و میگم که مدارکم رو فرستادم و به زودی میتونم بیام. تغییر صداش و حس میکنم ...انگار یه امید تازه به وجودش دمیده شده، شادی صداش همیشه به یاد من میاره که لبخندش بیشترین چیز خواستنی دنیاست. نرفته نگرانم که چطور برگردم از کنارش، سخته امید کسی بودن !


تاج از فرق فلک برداشتن، جاودان آن تاج بر سر داشتن،
در بهشت آرزو ره یافتن، هر نفس شهدی به ساغر داشتن،
روز، در انواع نعمت ها و ناز، شب بتی چون ماه در برداشتن،
صبح، از بام جهان چون آفتاب ، روی گیتی را منور داشتن،
شامگه، چون ماه رویا آفرین، ناز بر افلاک و اختر داشتن،
چون صبا در " مزرع سبز فلک "، بال در بال کبوتر داشتن،
حشمت و جاه سلیمان یافتن، شوکت و فرسکندر داشتن،
تا ابد در اوج قدرت زیستن، ملک هستی را مسخر داشتن،
بر تو ارزانی که ما را خوشتر است، لذت یک لحظه مادر داشتن
" فریدون مشیری "

باور

گفتند: ستاره را نمی توان چید.

وآنانکه باور کردند

برای چیدن ستاره           حتی

                                  دستی دراز نکردند

اما باور کن

که من به سوی زیباترین و دورترین ستاره

                                 دست دراز کردم

و هرچند دستانم تهی ماند

                                 اما چشمانم لبریز ستاره شد!


-- ؟

اتفاق

تمام آرزوهایم را
باد با تلنگری اسیر چنگال خود کرد
همه را پخش کرد در وسعت بی انتهای آسمان
و من سراسیمه از پیشان میدویدم

آویزان شدم به تکه ای از آرزوهایم
باد میرفت
آرزویم میرفت
من می رفتم...




اکنون قرنهاست که آویزان آرزویمم
زیر پایم خالیست
و روبرو وسعتِ بی منتهایِ نامحدودِ وصف ناشدنیست
حالا قرنهاست که تنها دستاویز زنده ماندنم آرزوییست که مرا به هیچ کجا نمیرساند !

تمام آرزوهایم را
باد با تلنگری اسیر چنگال خود کرد...

۶/۶/۱۳۸۶

پارسال بود
پارسال بود که امروز همه زندگی ام را جمع کردم در یکی و نصفی چمدان
پارسال بود که همه چیز را گذاشتم و گذشتم
خداحافظی کردم با سالها خاطره، خداحافظی کردم با چشمان اشکبار مادر و آن لبخند محو روی صورتش
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید اما فرصت فکر کردن هم حتی نمانده بود
من بودم و فرودگاه و یک دنیا حرف خداحافظی
همه آمده بودند...و چه لحظه ای است وقتی میبینی همه برای تو آمده اند و تو میگذاریشان و میروی
میروی به جایی که کسی برای استقبالت نمی آید...

الان یک سال است که اینجا هستم
نمیدانم یک سال یعنی چقدر...یعنی کم ؟ یا که یعنی زیاد ؟
ولی میدانم که بیشتر از یک سال بزرگ شدم
پرم از سالی با خاطرات تلخ و شیرین...با یک دنیا عکسهای دیجیتالی و یک دنیا احساس که گذاشته ام در صندوقچه قلبم و درش قفل !
میدانی....دلم می خواهد امروز دوباره شروع کنم
می خواهم بتکانم همه چیز را و کوچ کنم از این پوست
همانطور که دل کندم و کوچ کردم از وطنم

امروز دوباره وقت رفتن شده. این کوچ شاید اما سخت تر باشد. آخر از خودت به کجا میتوانی فرار کنی ؟

می شود اما...می شود شکوفا شوی از نو و پیله های قدیمی را بگذاری بمانند به درخت.
مرحله های زندگی سخت تر می شوند اما بیا آن کهنه شعر را دوباره با هم بخوانیم :
ای روزگار مشت خودت خسته میکنی
کوه از خراش ناخن تو خم نمی شود


زندگی مجازی

لذت می برم از اینکه وبلاگها را می خوانم
نمیدانم کیستند یا چیستند...اما آدمند
آدمی از پوست و گوشت و خونی که من دارم...آدمهایی که بی شک زمین تا آسمان با هم تفاوت داریم اما فاصله زمین تا آسمان تنها وقتی زیاد است که روی کره زمین ایستاده باشی !

میبینم آدها را با دغدغه هاشان...همه شان را دوست دارم
چیزهایی می خوانم که گاهی فکر می کنم چقدر خوب بود من گفته بودم، من نوشته بودم !
دوست دارم تازگی شان را...هر کدامشان را که وارد می شوی یک دنیای جدید است با اتفاقات جدید
...
گاهی غمگین
گاهی شاد
گاهی متفکر

گاهی فکر میکنم آیا فرق دارد این دنیای مجازی وبلاگ ها و نوشته ها و حرفها با دنیای واقعی مان ؟
همه اینجا دوست ترند شاید...مهربان ترند شاید...خودشان ترند شاید...
شاید گوشی برای شنیدن این حرفهایی که از عمق وجودمان میآیند نیست
نمیدانم چیست....اما میدانم اینگونه ارتباطات مجازیمان بیشتر و بیشتر می شود و در مقابلش کم می شود از سهم زندگیمان در دنیای حقیقی...
آیا پناه آوردهایم به چیزهایی که نیافته ایم ؟
یا فرار میکنیم از تلاشی که برای ساختن حقیقت لازم است؟
نمیدانم..
نمیدانم..