وقتی که عادت می کنیم که "عادت کنیم"

اولین بار مثل فاجعه ای در مقابل چشمانمان رخ می دهد..همه را جمع می کنیم و برافروخته و عصبانی آستین هایمان را بالا می زنیم و با انرژی که اصلا  نمی دانیم از کجا آوردیمش آن جور می زنیم و همه چیز را درب و داغان می کنیم که اصلا معلوم هم  نمی شود چه کسی پیروز شد ؟!

 

بار دوم آنقدر هم به نظرمان فاجعه نمی آید! آخر"سعه صدرمان" زیاد شده ! از هر چیز کوچکی که نباید عصبانی شد جانم! حالا هم آستین هایمان را بالا می زنیم ولی دیگر به آرنج هم نمی رسد...بعد هم بدون اینکه منتظر پیامدی، نتیجه احتمالی ، چیزی باشیم می رویم دنبال کارمان...

 

بار سوم ناراحت می شویم ولی دیگر آستینی برایمان نمانده که بالا بزنیم! می ایستیم و با چشمهای از حدقه درآمده نگاه می کنیم که پس دفعه قبل اینهمه جان ِمبارک را کندیم چه شد ؟!

 

بار چهارم می بینیم...نه ناراحت می شویم، نه تعجب می کنیم نه حتی کوچکترین میلی برای درگیر شدن داریم...دیگر حتی د ِرنگی هم خرجش نمی کنیم ! یک پوزخند و دیگر هیچ ....

 

پی نوشت: اینجا همه چیز در زرورق پوزخندهای اجباری خوب به نظر می رسد...تشریف بیاورید، شادیم :)

من نوشت: منم دارم همین جوری می شم ها ! این بی تفاوتی کار دستمان می دهد آخر....

نظرات 4 + ارسال نظر
خانوم یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:44 ب.ظ http://khan00m.blogsky.com

وانسان عادت کردم که زنده باشم واین یعنی مرگ تدریجی
خیلی به دلم نشست ،موفق باشی

رسول نمازی یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:46 ب.ظ http://analytic.blogfa.com

من که هیچی نفهمیدم !

رحمت جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:54 ق.ظ

رحمت جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:55 ق.ظ

گل گفتی دختر.....
کاش ملت بیشتر بیان اینجا و فکرنوشته های قشنگتو بیشتر بخونن !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد