اندر احوالات روزهای تز نویسی

نشسته ام دارم تزم را مینویسم.
همه چیز خوب است انگار و من اینطور فکر میکنم.
به عادت همیشه که هیچ کاری را با تمام ذهنم انجام نمیدهم و جایی برای اینترنت گردی های بیخود هست، لابلای لینکهای گوگل ریدر وول میخورم.

نوشته ای میخوانم و ...

دیگر دلم نمیخواهد تز بنویسم.
همه چیز هم اصلا خوب نیست انگار و من اینطور فکر میکنم.

حالا دلم میخواهد دوباره حرف بزنم
و من چقدر حرف میزنم...و چقدر حرف زدن بس میشود که دیگر نخواهی حرف بزنی
میدانی که...از آن حرفها که انگار بیخودند
اما بعد که زدی ، بعد که کسی شنیدت انگار که صورتی میشوی و دیگر دلت میخواهد
بخندی و شیطنت کنی و کسی همین جور بر و بر نگاهت کند که یک هو آن همه غم تمام شد یعنی ؟!

و حالا دلم میخواهد یکی پیدا شود که من وقتی حرفهایم را زدم دیگر دلم نخواهد باز حرف بزنم.

برای عزیزی که دیگر در بین ما نیست


هر لحظه مان میگذرد به انتخاب بین این و آن
یک کارهایی را موکول میکنیم به بعد
شاید مهم نباشند انقدر
یا فکر میکنیم که برایشان وقت هست
و نمیدانیم که ناگهان، ناگهان چه زود دیر میشود
و هنوز حتی انگار ذره ای وجودش را نفهمیده ای
چه میدانم اصلا...هیچ وقت، هیچ وقت انگار کافی نیست

و من حالا دیگر دستم میلرزد
و کلمه ها از ذهنم میگریزند
دلم آشوب میشود
و تمام وجودم خالی میشود انگار
حالا دیگر تنها لبخندش خاطره ای شده است
و صدایش...
و این هیچ عادلانه نبود.

Vaya Con Dios - I Don't Want to Know


You've seen him on the street today
Heading for some sleaze café
He wasn't alone
He wasn't alone
Some beauty hung onto his arm
I shouldn't need to be alarmed now
He's done it before
Yes he's done it before
Where and how?
I don't want to know

You think she's one of his old flames
Some firey-looking kind of dame
You found her dull but just the same
She stole the show
I don't want to know

Isn’t it a crying shame?
You wouldn’t mention any name
Afraid I wouldn’t stand the pain
Or take a blow
Well, I don't want to know

You've seen him on the downtown side
Drinking hard and acting wild
He was not alone
Not on his own
You say he looked a sorry sight
You know he's had another fight
Well, he's done it before
Yes, he's done it before
Where and how?
I don't want to know

A smile breaks on your poker face
Tells me you're gonna throw
the Ace of Spades
Drop it, and watch me
fall on evil days
And let me go
I don't want to know

Why don't I try to understand?
He's just as weak as any other man
He'll come back to me in the end
Now isn't that so?!
I don't want to know!

There is nothing that a love can't heal


I don't know what's wrong with me

that I always fall in love with the IMPOSSIBLES

 ! what's wrong with me

دلم میخواهد...

انگار نه انگار لحظه هایم است که دارد میگذرد


دلم میخواهد از باران بگویم و مهربانی..

دلم میخواهد کاغذهای رنگی را بچینم کنار هم و ذوق کنم از قشنگی با هم بودنشان

دلم میخواهد بشکنم این سکوت را...


دلم میخواهد باران ببارد و مهربانی

دلم میخواهد کودکانه ریسه بروم با یک لبخند

و سر کوچکم را پنهان کنم در گرمی بی انتهای آغوشی


دلم میخواهد حرف بزنم و هیچ نگویی

و سرت را تکانی بدهی یعنی که میفهمی

و بعد قدم بزنیم زیر بارانی که می آید

The Lake House



آهنگ را گوش میدهم و پر میشوم ازحسهای نوستالژیک....پر میکشم به آن روزها ...هرچند دیگر نمیدانم حسهای خوب هستند یا بد...بی شک خوبند. بی شک.

تناقض


میرود...

و من ایستاده ام بی صدا ...و میگذارم که برود
فقط و فقط به خاطر اینکه دوستش دارم

دستاورد ایران

برگشتم.
همه چیز دوباره عین قبل به جریان افتاده.
خونه، دانشگاه، همه چی....
ولی یه چیزی اینجا عین قبل نیست...من !
دیگه وقتی دلم میگیره یا تنهام
وقتی حوصله م از ینگه دنیا سر میره
وقتی..

دیگه فکر نمیکنم اگه ایران بودم چه قدر خوب بود
حالا میفهمم که وقتی چیزی رو پشت سر گذاشتی باید پشت سر بگذاریش
دیدم که دیگه با بهترین دوستای قدیمیم شاید چند کلمه ای بیشتر نتونم حرف بزنم
دیدم که دیگه اون لحظه های گذشته تکرار شدنی نیست
باید با دنیای جدید لحظه های جدید ساخت
دیدم که وقتی یه فصل از زندگی ادم تموم میشه باید با لبخند ببندیش
فصل جدیدم به همون اندازه قشنگه اگه تمام ذهنت دنبال مناظر فصل قبل نباشه


گرچه شاید خیلی طول کشید تا فهمیدم
انگار کن تمام این مدت رو با یه خیال واهی گذرونده باشی
اما این دستاورد بزرگیه برای لحظه های من :)

بی سرزمین تر از باد

این روزها، روزهای حس های نوستالژیک است
انگار لحظه به لحظه پر و خالی میشوم از حسهای جورواجور
هر صحنه ای، مغازه ای، سنگ فرش پیاده رویی، خیابانی، خانه ای، رنگی، نوری، صدایی، حرفی کافیست تا یک دنیا خاطره را برایم زنده کند
خانه که دیگر جای خود را دارد و اتاق کوچکم که هنوز که هنوز است با آرامش وصف ناشدنی احاطه ام میکند

خوشحالم که اینجا هستم
خوشحالم که هنوز خودم را متعلق به اینجا میدانم
اما راستش را بخواهی
چیزی انگار مرا جدا میکند از همه آنچه پیرامون من است.
سدی، حایلی، دیواری نامرئی...
میدانی که دوست دارم اینجا را. اما وقتی دور بودم بیشتر میپرستیدمش !
پوزخندی میزنی به حرفم شاید
که حرفهایش بوی حرفهای وطن پرست های وطن فروش را میدهد
و چقدر بدم میآید ازشان
اما حالا من مانده ام که نه خود را متعلق به اینجا میدانم نه آنجا
گم شده ام بین مرزهای این کره خاکی
تنها با هر نگاه، هر حرف، هر خاطره آویزان میشوم به هر آنچه پیوند میدهد مرا به این مرزو بوم
اما میدانم مانند هزار هزار مسافر دیگر
با اشکهایی در چشم چمدانم را محکم در دستم میفشارم و باز میگردم
تا بار دیگر از دور دستها شعار وطن پرستی ام گوش ایرانیان را کر کند

بگذار برایت اعترافی کنم ...جرات ماندن ندارم...جرات ماندن ندارم .

پی نوشت ایرانی: اعصاب ادم له میشود زیر بار این بروکراسی اداری بی فکرشان !

I want to fly high

I want to fly high...
I want to fly high in the sky...
I want to fly high in the sky so that all troubles and loneliness and sadness on earth seem so small and unimportant that I believe none of them are such a big deal to care about !