نشسته ام دارم تزم را مینویسم.
همه چیز خوب است انگار و من اینطور فکر میکنم.
به عادت همیشه که هیچ کاری را با تمام ذهنم انجام نمیدهم و جایی برای اینترنت گردی های بیخود هست، لابلای لینکهای گوگل ریدر وول میخورم.
نوشته ای میخوانم و ...
دیگر دلم نمیخواهد تز بنویسم.
همه چیز هم اصلا خوب نیست انگار و من اینطور فکر میکنم.
حالا دلم میخواهد دوباره حرف بزنم
و من چقدر حرف میزنم...و چقدر حرف زدن بس میشود که دیگر نخواهی حرف بزنی
میدانی که...از آن حرفها که انگار بیخودند
اما بعد که زدی ، بعد که کسی شنیدت انگار که صورتی میشوی و دیگر دلت میخواهد
بخندی و شیطنت کنی و کسی همین جور بر و بر نگاهت کند که یک هو آن همه غم تمام شد یعنی ؟!
و حالا دلم میخواهد یکی پیدا شود که من وقتی حرفهایم را زدم دیگر دلم نخواهد باز حرف بزنم.
I don't know what's wrong with me
that I always fall in love with the IMPOSSIBLES
! what's wrong with me
دلم میخواهد از باران بگویم و مهربانی..
دلم میخواهد کاغذهای رنگی را بچینم کنار هم و ذوق کنم از قشنگی با هم بودنشان
دلم میخواهد بشکنم این سکوت را...
دلم میخواهد باران ببارد و مهربانی
دلم میخواهد کودکانه ریسه بروم با یک لبخند
و سر کوچکم را پنهان کنم در گرمی بی انتهای آغوشی
دلم میخواهد حرف بزنم و هیچ نگویی
و سرت را تکانی بدهی یعنی که میفهمی
و بعد قدم بزنیم زیر بارانی که می آید
آهنگ را گوش میدهم و پر میشوم ازحسهای نوستالژیک....پر میکشم به آن روزها ...هرچند دیگر نمیدانم حسهای خوب هستند یا بد...بی شک خوبند. بی شک.
برگشتم.
همه چیز دوباره عین قبل به جریان افتاده.
خونه، دانشگاه، همه چی....
ولی یه چیزی اینجا عین قبل نیست...من !
دیگه وقتی دلم میگیره یا تنهام
وقتی حوصله م از ینگه دنیا سر میره
وقتی..
دیگه فکر نمیکنم اگه ایران بودم چه قدر خوب بود
حالا میفهمم که وقتی چیزی رو پشت سر گذاشتی باید پشت سر بگذاریش
دیدم که دیگه با بهترین دوستای قدیمیم شاید چند کلمه ای بیشتر نتونم حرف بزنم
دیدم که دیگه اون لحظه های گذشته تکرار شدنی نیست
باید با دنیای جدید لحظه های جدید ساخت
دیدم که وقتی یه فصل از زندگی ادم تموم میشه باید با لبخند ببندیش
فصل جدیدم به همون اندازه قشنگه اگه تمام ذهنت دنبال مناظر فصل قبل نباشه
گرچه شاید خیلی طول کشید تا فهمیدم
انگار کن تمام این مدت رو با یه خیال واهی گذرونده باشی
اما این دستاورد بزرگیه برای لحظه های من :)
این روزها، روزهای حس های نوستالژیک است
انگار لحظه به لحظه پر و خالی میشوم از حسهای جورواجور
هر صحنه ای، مغازه ای، سنگ فرش پیاده رویی، خیابانی، خانه ای، رنگی، نوری، صدایی، حرفی کافیست تا یک دنیا خاطره را برایم زنده کند
خانه که دیگر جای خود را دارد و اتاق کوچکم که هنوز که هنوز است با آرامش وصف ناشدنی احاطه ام میکند
خوشحالم که اینجا هستم
خوشحالم که هنوز خودم را متعلق به اینجا میدانم
اما راستش را بخواهی
چیزی انگار مرا جدا میکند از همه آنچه پیرامون من است.
سدی، حایلی، دیواری نامرئی...
میدانی که دوست دارم اینجا را. اما وقتی دور بودم بیشتر میپرستیدمش !
پوزخندی میزنی به حرفم شاید
که حرفهایش بوی حرفهای وطن پرست های وطن فروش را میدهد
و چقدر بدم میآید ازشان
اما حالا من مانده ام که نه خود را متعلق به اینجا میدانم نه آنجا
گم شده ام بین مرزهای این کره خاکی
تنها با هر نگاه، هر حرف، هر خاطره آویزان میشوم به هر آنچه پیوند میدهد مرا به این مرزو بوم
اما میدانم مانند هزار هزار مسافر دیگر
با اشکهایی در چشم چمدانم را محکم در دستم میفشارم و باز میگردم
تا بار دیگر از دور دستها شعار وطن پرستی ام گوش ایرانیان را کر کند
بگذار برایت اعترافی کنم ...جرات ماندن ندارم...جرات ماندن ندارم .
پی نوشت ایرانی: اعصاب ادم له میشود زیر بار این بروکراسی اداری بی فکرشان !
I want to fly high...
I want to fly high in the sky...
I want to fly high in the sky so that all troubles and loneliness and sadness on earth seem so small and unimportant that I believe none of them are such a big deal to care about !