پارسال بود
پارسال بود که امروز همه زندگی ام را جمع کردم در یکی و نصفی چمدان
پارسال بود که همه چیز را گذاشتم و گذشتم
خداحافظی کردم با سالها خاطره، خداحافظی کردم با چشمان اشکبار مادر و آن لبخند محو روی صورتش
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید اما فرصت فکر کردن هم حتی نمانده بود
من بودم و فرودگاه و یک دنیا حرف خداحافظی
همه آمده بودند...و چه لحظه ای است وقتی میبینی همه برای تو آمده اند و تو میگذاریشان و میروی
میروی به جایی که کسی برای استقبالت نمی آید...
الان یک سال است که اینجا هستم
نمیدانم یک سال یعنی چقدر...یعنی کم ؟ یا که یعنی زیاد ؟
ولی میدانم که بیشتر از یک سال بزرگ شدم
پرم از سالی با خاطرات تلخ و شیرین...با یک دنیا عکسهای دیجیتالی و یک دنیا احساس که گذاشته ام در صندوقچه قلبم و درش قفل !
میدانی....دلم می خواهد امروز دوباره شروع کنم
می خواهم بتکانم همه چیز را و کوچ کنم از این پوست
همانطور که دل کندم و کوچ کردم از وطنم
امروز دوباره وقت رفتن شده. این کوچ شاید اما سخت تر باشد. آخر از خودت به کجا میتوانی فرار کنی ؟
می شود اما...می شود شکوفا شوی از نو و پیله های قدیمی را بگذاری بمانند به درخت.
مرحله های زندگی سخت تر می شوند اما بیا آن کهنه شعر را دوباره با هم بخوانیم :
ای روزگار مشت خودت خسته میکنی
کوه از خراش ناخن تو خم نمی شود
please give me ur email address, and I will tell u where I am in this big big world
this one was really nice:
میروی به جایی که کسی برای استقبالت نمی آید...
در جستجوی آنچه هنوز پنهان است ... در جستجوی ارامشی که تا کنون خود را نشان نداده است ...من هم یک سال نیست که در دیار دیگری هستم . البته اینجا چیزی جستجو نمی کنم جز خودم را ...
خواستی به وبلاگ دیگر من هم سری بزن
http://arash-aref.blogfa.com/
سلام
خوشحالم که این رو میشنوم
با این کوچ همیشه موافقم
امیدوارم بزدچودی طعم گس محبت این دیار رو بچشی
همه چیز مرتبه اونجا؟