نشسته ام دارم تزم را مینویسم.
همه چیز خوب است انگار و من اینطور فکر میکنم.
به عادت همیشه که هیچ کاری را با تمام ذهنم انجام نمیدهم و جایی برای اینترنت گردی های بیخود هست، لابلای لینکهای گوگل ریدر وول میخورم.
نوشته ای میخوانم و ...
دیگر دلم نمیخواهد تز بنویسم.
همه چیز هم اصلا خوب نیست انگار و من اینطور فکر میکنم.
حالا دلم میخواهد دوباره حرف بزنم
و من چقدر حرف میزنم...و چقدر حرف زدن بس میشود که دیگر نخواهی حرف بزنی
میدانی که...از آن حرفها که انگار بیخودند
اما بعد که زدی ، بعد که کسی شنیدت انگار که صورتی میشوی و دیگر دلت میخواهد
بخندی و شیطنت کنی و کسی همین جور بر و بر نگاهت کند که یک هو آن همه غم تمام شد یعنی ؟!
و حالا دلم میخواهد یکی پیدا شود که من وقتی حرفهایم را زدم دیگر دلم نخواهد باز حرف بزنم.
سلام.
چه احوال غریبی!
درست فکر می کنی٬ هیچ چیزی خوب نیست.
ziba neveshti hesset ro