دو غمناک
غمی در سینه دریا نهفتست
که می خواهد بر افشاند به ساحل
چو می بیند که ساحل ژرف خفته ست
نگه میدارد آن را باز در دل
به جان ساحل آشفته اما
غمی دیگر در دوزخ گشاده ست
شفا می خواهد از آغوش دریا
ولی چون مرده بر جای اوفتاده ست
کنار هم دو سرگردان، دو غمناک
خبر از درد همدیگر ندارند
یکی را آرزو آب و یکی خواب
دریغا، عشق را باور ندارند
-- محمود کیانوش
اما ...می خواهم بدانی که می شود،
می خواهم بدانی که می شود در قلب ثانیه هایی که همه می پندارند سرد و ساکتی سرشار از احساس بود،
می خواهم بدانی که می شود بی توجه باشی به صدای رادیویی که تکرار می کند اگر سرشار از احساسی باید سرت بخورد به سقف !
نه عزیز ! می توانی همین جا بنشینی کنار من،
ساکت هم که باشی حرفت را از نگاهت می خوانم... و چه احساس قشنگیست وقتی مجبور نیستی برای درک شدن مدام حرف بزنی ! :)
بیخود نیست دیر به دیر مینویسی. متن فوق العاده ات منو یاد این شعر انداخت:
Chris De Burgh - Here Is Your Paradise
لذت بردم. مرسی!
سلام
باشه ساکت مینشینم و نگاهت میکنم سرم هم به سقف نمیخورد حالا لطفا بفرمایین بدونم چرا سایه تون واسه ما سنگین شده!....کجایی؟نیستی!
چقدر زیاد راست گفتی: چه احساس قشنگیست وقتی مجبور نیستی برای درک شدن مدام حرف بزنی
و این احساساسی است که سالهاست نجربه نکرده ام و شاید هرگز.
in matnet hamash to zehne mane....
Sokoot sar-shaar az nagofte haast
با جمله ی آخرت خیلی موافقم...به نظرم خیلی قشنگ بود...
منتظر نوشته های بعدیت هستیم باباااااا...
می رینم به دهنت ژس هستم